حمیدرضا ابک . روزنامه‌نگار
شرق: هشت سال پیش، یک هفته مانده به انتخابات ریاست‌جمهوری، روزنامه «شرق» گروهی را مامور کرد تا مصاحبه‌هایی اختصاصی در حوزه‌های مختلف با کاندیداهای ریاست‌جمهوری انجام دهند. مصاحبه‌ها با موفقیت انجام شد و تاثیری بسیار بیشتر از حد تصور داشت. یک نفر از آن کاندیداها اما حاضر به مصاحبه نشد. گفت من با روزنامه شما مصاحبه نمی‌کنم. در دور دوم انتخابات آن سال، همان کاندیدا رقیب اصلی «آقای رفسنجانی» بود که آرام‌آرام داشت فرآیند تبدیل‌شدن به «هاشمی» را طی می‌کرد. روز پایان تبلیغات قرار شد هرکدام از ما، در یکی از میادین شهر، روی سکوها و صندلی‌ها برویم و نگذاریم آن مرد از نردبان دموکراسی بالا برود؛ گمان می‌کردیم ممکن است فردای پیروزی، نردبان را واژگون کند و این بساط را برای همیشه برچیند؛ از بنیاد. امروز که به آن اتفاق می‌نگرم گمان می‌کنم پروژه سیاسی ما از بنیاد شکست خورده بود. ما قرار بود در میدانی سخنرانی کنیم که مرد، روزها پیش از ما فتحش کرده بود. همان هم شد؛ شکست خوردیم. فریادهای بی‌مرز طرفدارانش در آن میدان، مجال نغمه به چنگ و نفیر ما نداد و غریو عدالت‌طلبی و تظلم‌خواهی رویاپردازانه‌اش، صدای «هاشمی 84» را محصور و منحصر به گوش همانانی کرد که از اول هم قرار نبود در سلک یاران مرد باشند. ما آن روز به مردی شکست خوردیم که تاریخ نشان داد نمی‌دانست چه «می‌خواهد»، اما بسیار خوب می‌دانست که چه «نمی‌خواهد». پس از اعلام نتیجه، وقتی هیاهو و هلهله مردم را در خیابان میرداماد و ولی‌عصر می‌دیدم و می‌شنیدم، ناگهان یادش افتادم؛ یاد همان مردی که با صراحت گفت من با روزنامه شما مصاحبه نمی‌کنم و بی‌دینی ما را دلیل تصمیمش برشمرد. دیدم همان مرد، حالا بعد از هشت‌سال، انتخاباتی برگزار کرده است که به گواه دوست و دشمن، هیچ شک و شبهه‌ای در آن نیست؛ احتمالا ما در مورد قضیه نردبان هم اشتباه کرده بودیم (راستی ما چقدر اشتباه کردیم). 
 قضای روزگار، پیروز انتخاباتش، نماینده همان کسی بود که هشت‌سال قبل شکستش داده بود. با خودم فکر می‌کردم امشب به چه می‌اندیشد. احتمالا فرداروزی به دوستان سال‌های بهی و فرهی پیغام خواهد داد که من، به تنهایی عالیجنابشان را شکست دادم و حالا شما، تمامتان روی هم، رایی کمتر از نماینده‌اش آورده‌اید و بازی را واگذار کرده‌اید. او احتمالا خودش را یکی از پیروزمردان انتخابات یازدهم می‌داند و خطاب به یاران قدیم می‌گوید: تنها «من» می‌توانستم نجاتتان دهم. در این هشت‌سال بسیار تغییر کرده است؛ مثل رقیبش و حیرتا که تصویر فردای او تا چه اندازه نزدیک است به دیروز رقیب کهنه‌کار. حالا دیگر خوب می‌داند چه می‌خواهد. هنوز هم دوست دارد عده‌ای گمان کنند در دقیقه 90 بازی، کاری خواهد کرد کارستان. با لبخندها و طفره‌رفتن‌ها و جدی‌بودن‌های کم‌سابقه‌اش، اصرار دارد تا به دیگران یادآوری کند که سوت پایان را نکشیده‌اند. اما با تمام این احوال، تحویل «جام»، به نماینده تیمی که روزی جام را از آنها ستانده بود برای او چه معنایی خواهد داشت؟ دوره‌اش تمام شده؟ دیر جنبیده است؟ بدون حضور او سوت پایان را کشیده‌اند؟ حق دارد مردد باشد. حق دارد تعلل کند. بازگرداندن جام به رقیب دیرین، نه، به نماینده رقیب دیرین، شاید اسباب تفاخرش را فراهم کند و نشان سطوتش باشد بر دوستانی که مدت‌هاست آرزوی حذفش را می‌کنند، اما همزمان، مهر تاییدی است بر تمام حرف‌ها و رفتارهایی که رای او، ثمر پربار مخالفت بنیادینش با آنها بوده و اعترافی است ناگوار بر این، که سیاستمدار پیر و صبور، زیرکانه دست و تقدیرش را با هم خوانده است.روزگار با او بازی هولناکی کرده است. آرمانخواه کم‌تجربه، بازی برهم‌زن و پرطرفدار آن روزها و تکنوکرات باهوش، بازیگردان و تنهای امروز، وضعیتی کاملا متفاوت از آغاز کارش را تجربه می‌کند. حالا دیگر بسیار خوب می‌داند که چه می‌خواهد؛ مشکلش این است که دقیقا «نمی‌داند» که چه «نمی‌خواهد». کاش روزنامه «شرق» با او مصاحبه کند.